رویای زیبا
 
 
سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:, :: 18:38 ::  نويسنده : علی

ای دل! شدی سنگ صبوری برای همه.
همیشه شریک دردهایشان بودی و همنشین دل خرابشان..
همیشه لحظه های تنهایشان با تو تقسیم می شد و بغض های گلوگیرشان با گریه بر شانه های تو جاری می شد.  
ولی کاش می دانستند درد تو کمتر نیست، حال تو بهتر نیست..
کاش می توانستی فریاد زنی که تنهایی درد دارد و چه سخت است..
اما ملالی نیست!
شاید، شاید قسمتت این بود.
درد کشیده باشی تا بفهمی حال دلی را که درد امانش را بریده و بفهمی نگفته هایی را که پشت سنگینی یک بغض پنهان مانده.


 ********************

خدایا تنها مگذار دلی را که هیچکس دردش را نمی فهمد،
 چرا که خود می دانی چه سخت است تنهایی.

 



دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:, :: 14:45 ::  نويسنده : علی

همه می پرسند...
چیست در زمزمه مبهم آب؟!
چیست در همهمه دلكش برگ؟!
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند؟
كه تو را می برد این گونه به ژرفای خیال!
چیست در خلوت خاموش كبوترها؟
چیست در كوشش بی حاصل موج؟
چیست در خنده جام؟
كه تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری؟!!
نه به ابر، نه به آب، نه به برگ
نه به این خلوت خاموش كبوترها
نه به این آتش سوزنده كه لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاك شقایق را در سینه كوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاینده هستی را در گندمزار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را می بینم
می شنوم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تك و تنها
به تو می اندیشم
همه وقت
هم جا
من به هر حال كه باشم
به تو می اندیشم
تو بدان
تنها این را تو بدان
تو بیا
تو بمان با من
تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریكی شبها
تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها
تو بخند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را
تو بگو
قصه ابرو هوا را
تو بخوان
تو بمان با من
تنها تو بمان
در دل ساغر هستی
تو بجوش
من همین یك نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه این جام تهی را
تو بنوش!
تو بمان با من
تنها تو بمان
تو بخوان با من
تنها تو بخوان



یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:تاریکی, :: 19:2 ::  نويسنده : علی

تاریکی را دیوانه وار دوست دارم

آن هنگام که زانو ی دلتنگی ام نقش شانه های تو را برایم بازی می کند

آن دم که اشک هایم یخی ام مسیر همیشگی شان را طی می کنند تا زیر چانه

آن وقت ها که پیغام هایم به تو نمی رسند

آن وقت که تنها پیراهنم هست که مرا در آغوش بکشد

آن شب ها که ...

چه خوب که تاریک است

چه خوب که کسی غم عشقم را نمی بیند

غ م    ع ش ق   می کشم در ظلمت نبودنت...

 



یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:اشک, :: 12:20 ::  نويسنده : علی

اشک رازیست

 لبخند رازیست

عشق رازیست

اشک آن شب لبخند عشق ام بود

 قصه نیستم که بگویی

 نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

 یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی ...

من درد مشترکم مرا فریاد کن

 درخت با جنگل سخن می گوید

 علف با صحرا

ستاره با کهکشان

و من با تو سخن می گویم

نامت را به من بگو

دستت را به من بده

 حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده

 من ریشه های تو را دریافته ام

با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام

ودستهایت با دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زنده گان

ودر گورستان تاریک باتو خوانده ام زیباترین سرودها را

زیرا که مرده گان این سال عاشق ترین زنده گان بوده اند

دستت را به من بده

دستهای تو با من آشناست

ای دیر یافته باتوسخن میگویم

 بسان ابر که با توفان

بسان علف که با صحرا

بسان باران که با دریا

بسان پرنده که با بهار

بسان درخت که با جنگل سخن میگوید

زیرا که من ریشه های تورا دریافتم

 زیرا که صدای من با صدای تو آشناست



شنبه 4 آذر 1391برچسب:, :: 17:45 ::  نويسنده : علی

هر جا  چراغی روشنه

از ترس تنها بودنه

ای ترس تنهایی من

اینجا چراغی روشنه

اینجا یکی از حس شب احساس وحشت میکنه

هر روز از فکر سقوط با کوه صحبت میکنه

جایی که من تنها شدم شب قبله گاه آخره

اونجا تو این قطب  سکوت کابوس طولانی تره

من ماه میبینم هنوز

این کور سوی روشن و

اینقدر سو سو میزنم شاید یه شب دیدی من و

شاید شبی دیدی من و

هر جا چراغی روشنه.............



جمعه 3 آذر 1391برچسب:, :: 23:24 ::  نويسنده : علی

بانوی شهر قصه هایم
تنهای شب های پرستاره
غریبه رستگار
میزبان  اشک های شبانه
با صورتی مهتابی
خفته در بستر تنهایی
آن هنگام که به کهکشان راه شیری نظاره گری
یا به مهتاب شب چارده
وکنار سفره آفتاب
در مدفن اندوه و هجران
مرا نظاره گر وبه یادت بدان
در تپه ای مشرف به شهر خاطره ها
نگران احوال تو ام ،،،،،، 



جمعه 3 آذر 1391برچسب:حس, :: 15:6 ::  نويسنده : علی

 

برام هیچ حسی شبیه تو نیست.. کنار تو درگیر آرامشم
همین از تمام جهان کافیه.. همین که کنارت نفس میکشم

برام هیچ حسی شبیه تو نیست.. تو پایان هر جستجوی منی
تماشای تو عین آرامشه.. تو زیباترین آرزوی منی

منو از این عذاب رها نمیکنی.. کنارمی به من نگاه نمیکنی
تمام قلب تو به من نمیرسه.. همین که فکرمی برای من بسه

 

از این عادت باتو بودن هنوز.. ببین لحظه لحظم کنارت خوشه
همین عادت با تو بودن یه روز.. اگه بی تو باشم منو میکشه

یه وقتایی انقدر حالم بده.. که میپرسم از هر کسی حالتو
یه روزایی حس میکنم پشت من.. همه شهر میگرده دنبال تو

منو از این عذاب رها نمیکنی.. کنارمی به من نگاه نمیکنی
تمام قلب تو به من نمیرسه.. همین که فکرمی برای من بسه

ترانه سرا: روزبه بمانی

 

 



پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:دل, :: 15:37 ::  نويسنده : علی

 


گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!

ببرم بخوابانمش!

لحاف را بکشم رویش!

دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!

حتی برایش لالایی بخوانم،

وسط گریه هایش بگویم:

غصه نخور خودم جان!

درست می شود!درست می شود!

اگر هم نشد به جهنم...

تمام می شود...

بالاخره تمام می شود...!!!

 



چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:رویا, :: 15:3 ::  نويسنده : علی

درگیر رویای توام .. من‌و دوباره خواب کن
دنیا اگه تنهام گذاشت .. تو من‌و انتخاب کن

دلت از آرزوی من .. انگار بی‌خبر نبود
حتی تو تصمیمای من .. چشمات بی‌اثر نبود

خواستم بهت چیزی نگم .. تا با چشام خواهش کنم
درارو بستم روت تا .. احساس آرامش کنم

باور نمی‌کنم ولی .. انگارغرور من شکست
اگه دلت میخواد بری .. اصرار من بی‌فایدست

هر کاری می‌کنه دلم .. تا بغضمو پنهون کنه
چی می‌تونه فکر تو رو .. از سر من بیرون کنه

یا داغ رو دلم بذار .. یا که از عشقت کم نکن
تمام تو سهم منه .. به کم قانعم نکن



چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:پنجره, :: 14:58 ::  نويسنده : علی

 باز کن پنجره را و به مهتاب بگو

صفحه ی ذهن کبوتر ابیست

خواب گل مهتابیست

ای نهایت در تو ابدیت در تو

ای همیشه با من تا همیشه بودن

باز کن چشمت را تا که گل باز شود

قصه ی زندگی اغاز شود

تا که از پنجره ی چشمانت عشق اغاز شود

تا دلم باز شود.........

دلم اینجا تنگ است دلم اینجا سرد است

فصلها بی معنی اسمان بی رنگ است

سرد سرد است اینجا باز کن پنجره را !!

باز کن چشمت را گرم کن جان مرا

ای همیشه ابی ای همیشه دریا

ای تمام خورشید ای همیشه گرما

سرد سرد است اینجا باز کن پنجره را !!

ای همیشه روشن باز کن چشم من



 



درباره وبلاگ


به سراغ من اگر می آیید سخت و پیوسته بیایید نهراسید از اندیشه تنهایی من شیشه ای نازک نیست که ز هر لرزش اشکی ترکی بردارد صحنه خاطر تنهایی من قطعه سنگی شده از درد هزاران اندوه در هراس از پاییز
آخرین مطالب
نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 17
بازدید دیروز : 6
بازدید هفته : 122
بازدید ماه : 17
بازدید کل : 121844
تعداد مطالب : 81
تعداد نظرات : 28
تعداد آنلاین : 1