رویای زیبا |
|||||||||||||||||
ای دل! شدی سنگ صبوری برای همه.
دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:, :: 14:45 :: نويسنده : علی
همه می پرسند...
تاریکی را دیوانه وار دوست دارم آن هنگام که زانو ی دلتنگی ام نقش شانه های تو را برایم بازی می کند آن دم که اشک هایم یخی ام مسیر همیشگی شان را طی می کنند تا زیر چانه آن وقت ها که پیغام هایم به تو نمی رسند آن وقت که تنها پیراهنم هست که مرا در آغوش بکشد آن شب ها که ... چه خوب که تاریک است چه خوب که کسی غم عشقم را نمی بیند غ م ع ش ق می کشم در ظلمت نبودنت...
اشک رازیست لبخند رازیست عشق رازیست اشک آن شب لبخند عشق ام بود قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی صدا نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی ... من درد مشترکم مرا فریاد کن درخت با جنگل سخن می گوید علف با صحرا ستاره با کهکشان و من با تو سخن می گویم نامت را به من بگو دستت را به من بده حرفت را به من بگو قلبت را به من بده من ریشه های تو را دریافته ام با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام ودستهایت با دستان من آشناست در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زنده گان ودر گورستان تاریک باتو خوانده ام زیباترین سرودها را زیرا که مرده گان این سال عاشق ترین زنده گان بوده اند دستت را به من بده دستهای تو با من آشناست ای دیر یافته باتوسخن میگویم بسان ابر که با توفان بسان علف که با صحرا بسان باران که با دریا بسان پرنده که با بهار بسان درخت که با جنگل سخن میگوید زیرا که من ریشه های تورا دریافتم زیرا که صدای من با صدای تو آشناست شنبه 4 آذر 1391برچسب:, :: 17:45 :: نويسنده : علی
هر جا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه ای ترس تنهایی من اینجا چراغی روشنه اینجا یکی از حس شب احساس وحشت میکنه هر روز از فکر سقوط با کوه صحبت میکنه جایی که من تنها شدم شب قبله گاه آخره اونجا تو این قطب سکوت کابوس طولانی تره من ماه میبینم هنوز این کور سوی روشن و اینقدر سو سو میزنم شاید یه شب دیدی من و شاید شبی دیدی من و هر جا چراغی روشنه............. جمعه 3 آذر 1391برچسب:, :: 23:24 :: نويسنده : علی
بانوی شهر قصه هایم
برام هیچ حسی شبیه تو نیست.. کنار تو درگیر آرامشم برام هیچ حسی شبیه تو نیست.. تو پایان هر جستجوی منی منو از این عذاب رها نمیکنی.. کنارمی به من نگاه نمیکنی
از این عادت باتو بودن هنوز.. ببین لحظه لحظم کنارت خوشه یه وقتایی انقدر حالم بده.. که میپرسم از هر کسی حالتو منو از این عذاب رها نمیکنی.. کنارمی به من نگاه نمیکنی ترانه سرا: روزبه بمانی
گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم! ببرم بخوابانمش! لحاف را بکشم رویش! دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم! حتی برایش لالایی بخوانم، وسط گریه هایش بگویم: غصه نخور خودم جان! درست می شود!درست می شود! اگر هم نشد به جهنم... تمام می شود... بالاخره تمام می شود...!!!
درگیر رویای توام .. منو دوباره خواب کن دلت از آرزوی من .. انگار بیخبر نبود خواستم بهت چیزی نگم .. تا با چشام خواهش کنم باور نمیکنم ولی .. انگارغرور من شکست هر کاری میکنه دلم .. تا بغضمو پنهون کنه یا داغ رو دلم بذار .. یا که از عشقت کم نکن باز کن پنجره را و به مهتاب بگو صفحه ی ذهن کبوتر ابیست خواب گل مهتابیست ای نهایت در تو ابدیت در تو ای همیشه با من تا همیشه بودن باز کن چشمت را تا که گل باز شود قصه ی زندگی اغاز شود تا که از پنجره ی چشمانت عشق اغاز شود تا دلم باز شود......... دلم اینجا تنگ است دلم اینجا سرد است فصلها بی معنی اسمان بی رنگ است سرد سرد است اینجا باز کن پنجره را !! باز کن چشمت را گرم کن جان مرا ای همیشه ابی ای همیشه دریا ای تمام خورشید ای همیشه گرما سرد سرد است اینجا باز کن پنجره را !! ای همیشه روشن باز کن چشم من
آخرین مطالب پيوندها نويسندگان
|
|||||||||||||||||
|